از تناقض دیوانه گشته‌ام. دو قسمت وجودم با هم می‌جنگند و هرکدام فکر می‌کند حق با خودشان است. هرکدامشان چیزهای متفاوتی می‌خواهند و من نمی‌دانم بر طبق حرف کدامشان رفتار کنم. ما هرگز دست از جنگیدن با خودمان دست بر نداشتیم، فقط آرام‌تر ضربه زدیم تا زمانی که نوازش هایمان هم سرشار از نفرت شد. لحظه‌ای در میان سیاهی‌ها غرق می‌شوم و لحظه‌ای دیگر با خود می‌گویم باید زندگی کنم چون هنوز زیبایی‌هایی هست که نشناخته‌ام، لحظه‌ای احساس مردگی می‌کنم و لحظه‌ای دیگر باید زندگی کنم چون کسانی را دارم که دوستم دارند و من نیز دوستشان دارم. دهنت را ببند، تو کسی را دوست نداری و کسی هم تو را دوست ندارد. باید با دیگران حرف بزنم چون اگر این کار را نکنم تنها می‌مانم. نه صبر کن دیوانه، من هنوز بالغ نیستم، نمی‌دانم چگونه رفتار کنم و از آن گذشته هیچ چیزی لذت بخش‌تر از تنهایی‌مان نیست. آن دختری که آن روز در کتابخانه دیدم باهوش بنظر می‌آمد، امیدوارم دفعه بعد هم ببینمش. نه بابا، همه اطرافیان تو احمقی بیش نیستند حتی همان دخترک. بهتر نیست به او پیام دهم؟ می‌توانیم‌ همه چیز را بهتر کنیم. نه اینکار را نمی‌کنم، حوصله‌ هیچ ارتباطی را ندارم. ضعیف شده‌ام و نمی‌دانم چه کنم. تو به هیچ کمکی نیاز نداری چون خودت می‌توانی انجامش دهی. کاش یک راهنما داشتم تا به من کمک می‌کرد. تو خودت عاقلی‌، جفتمان هم می‌دانیم حتی اگر آن کس را داشتیم کمک نمی‌گرفتیم. ما ساکت می‌ماندیم. ما همیشه ساکت ماندیم.

و شاید، این تنها اشتراکمان باشد.

ما همیشه سکوت کردیم. ما همیشه سکوت می‌کنیم.

۳۳ ۰