همه می دونن تو چقدر از نفر سوم بودن متنفری. از ابتدای سالهای زندگیت با این رو به رو بودی، با بچه سوم بودن شروع شد، با دوست شدن با دو نفر دیگه تا دانشگاه ادامه داشت و حالا هم کسی که دوستت داشت رو با دوستت می بینی.
همه می دونن تو چقدر از ترک شدن متنفری. وقتی بچه بودی پدرت خانواده رو ترک کرد و دیگه برنگشت، تو همیشه ترس اینو داشتی هرکسی که دوستش خواهی داشت تو رو رها می کنه. اون اینو می دونست، بهت قول داد انجامش نمیده اما باز هم تو رو در بدترین حال رهات کرد.
همه می دونن تو چقدر از مقایسه شدن متنفری. همیشه با خواهری که یک سال ازت بزرگتر بود مقایسه می شدی، خودتم می دونی اون از تو بهتر بود. و چیزهایی رو دوست داشت که مامان دوست داشت. اما باز هم نمی تونی وقتی رئیست تو رو با کارمند دیگه ای مقایسه می کنه و همون حرفایی رو میزنه که مادرت میزد، جلوی اشک هات رو بگیری.
همه می دونن تو چقدر از تنهایی متنفری. وقتایی که مامان و بابا می رفتن سرکار و مجبور میشدی تنهایی از برادر کوچیکت مراقبت کنی تنها چیزی که می خواستی این بود که یکی کمکت کنه، یکی باهات باشه. یکی که بهت بگه "مجبور نیستی تنها باشی". درسته بزرگتر شدی و دور اطرافت پر از آدم شد اما باز هم نتونستی از تنها موندنت جلوگیری کنی.
همه می دونن تو چقدر از کمال گرا بودن متنفری. تو با مامان بزرگت رشد کردی، اون خوب بود. اما همیشه نقصی رو درون تو میدید، از نظر اون همیشه یه جای کار اشکال داشت. و حالا که خودت بزرگتر شدی بیشتر از هرکسی اون نقص ها رو می بینی. بیشتر از هرکسی از خودت نقد می کنی. و تو همیشه می تونی فریاد های مادربزرگت وقتی اون بهت گفت "یکم..اشکال داره.." رو ببینی.
همه می دونن تو چقدر از دروغ و ریاکاری متنفری. مامان بهت قول داد برات عروسک مورد علاقت رو می خره. بابا بهت قول می داد سیگار رو ترک می کنه. اونا دروغ گفتن. به قول هاشون عمل نکردن. و وقتی دخترت بهت میگه "باشه، قول میدم" دیگه نمی تونی باورش کنی.
همه اینو می دونستن اما باز هم انجامش دادن. و می دونی عزیزم؟ تو هرگز نمی تونی عادی باشی و فقط زمانی می تونی درد واقعی رو به یاد بیاری که دوباره حسش کنی.
تمام این کلمات رو با تک تک سلول هام درک میکنم.