خودش را بغل کرده بود و به صدای گریه اش می خندید، زندگی پوچ بود، آدم ها پوچ بودند. خودش هم پوچ بود، 

هیچ کس برای نجات دادن وجود نداشت، دیوار بین خودش و دیگران کار خودش را کرده بود، اکنون فقط خودش بود و خون درد هایی که دیده نمی شد اما بیرون می‌ریخت. 

اتاق تنگ‌ تر شد. 

سعی کرد از باتلاق شنی استخوان هایش بیرون برود، نفس کشیدن سخت شد، فراموش کرده بود هرچقدر بیشتر بخواهی خود رو از باتلاق بیرون بکشی، بیشتر فرو می روی. 

و همانجا؛ از لا به لای آخرین رگ هایش به درون خودش سقوط کرد. 

۳۷ ۰