نمی دونم چرا ولی این چند وقته حس خوبی به سلام کردن ندارم پس ایندفعه سلام نمیکنم. 

دیروز، امتحانامون تموم شد، امسال رو هم تموم کردم. راستش مثل سالهای دیگه، اونقدری که باید درس نخوندم. تا وقتی تموم شه یه احساس شادی "من تمومش کردمم" داشته باشم، نه. همینطوری خیره شدم به صفحه تا همه بچه ها از گروه دانش آموزان برن بیرون‌. همین.

موقع درس خوندن برای امتحان ها به این فکر کردم که اگه درست و حسابی درس میخوندم چقدر می تونستم بیشتر لذت ببرم. چقدر می‌تونستم بیشتر خوشحال باشم. ولی دیگه گذشته و نمی تونم کاری بکنم. 

تابستون نزدیکه، این چند روز به این که چه چیزهایی خوشحالم می‌کنه تا تو تابستون انجام بدم فکر کردم، و هیچی به ذهنم نرسید. چرا چیزهایی هستن که خوشحالم می کنن، دقیق تر بگم "چیزی" هست که خوشحالم می‌کنه. ولی من از یه چیزی می ترسم، مثلاً فکر کن تو یه دونده ای. تمام و تمام چیزی که خوش‌حالت می کنه دویدنه و هیچ چیز دیگه ای غیر از اون نداری، اما اگه یه روز پاهاتو از دست بدی چی میشه؟ تو می شی یه آدم افسرده، تبدیل می شی به کسی که هیچ چیز دیگه ای نمی تونن خوشحالش کنه. من از این می ترسم. می ترسم پاهامو از دست بدم، می خوام قبل از اینکه پاهامو از دست بدم چیزهایی دیگه برای خوشحالی پیدا کنم و....نمی دونم چرا نمیشه. چی میشه خوشحالی هام خودشون پیدا شن؟ یا همین طوری یهویی بفهمم؟  

راستی نامه قبلی همه ش چرت و پرت بود، ازت می خوام اگه می تونی همین الان بندازی تو سطل زباله، دیروز یکی ازم پرسید: امسال اصلا دوست شدی؟ و من گفتم نه. چون دوست نداشتم دوست بشم. دوست نداشتم با آدمایی دوست بشم که فقط برا یه مدت کوتاه بیان تو زندگیم و بعد برن. تنهایی خیلی بهتر نیست؟ 

نمی دونم اونجایی که تو هم هستی تابستونه یا نه ولی امیدوارم بهت خوش بگذره. 

+این چند وقته شدیداً به این فکر کردم که به کانال یا یه اکانت توییتر بزنم، اما می دونم که یه دنیای بزرگ و معتاد کننده دیگست (و البته که اجازه ش رو هم ندارم) پس می چسبم به همین وبلاگام. 

 

خیلی از این شاخه به اون شاخه پریدم، نه؟ پس تا بیشتر از این حرف نزدم:

فعلا.

 

پی نوشت: یه آهنگ مهمونت کنم؟ 

"نمی‌تونی منو ببینی؟

مثل اون روزِ جادویی بِهِم بگو «باورم کن»

قلبم سوخته و خاکستر شده،

بیا و حِسَم کن ، حِسَم کن

اوه، نمی‌تونی منو ببینی؟"

دوستدار تو، آرتمیس دوست داشتنیت. 

۲۳ ۰