در حال تمیز کردن کمد بودم که یه جعبه پیدا کردم، تا حالا ندیده بومش، بازش می کنم، یه دفتره، قدیمیه.
بازش می کنم، توش نوشته «امروز عیده، با خانواده رفتیم خونه ی مادربزرگ، مادر بزرگ تو زندگی الگوی منه، همیشه با ما مهربونه، تا حالا ندیدم با بچه های دعوا کنه، و همیشه هم به من آبنبات میده! مادر بزرگ رو حتی از مادرم هم بیشتر دوسش دارم»
_رها چیکار می کنی؟
+مامان یه دفتر پیدا کردم!
سریع میاد تو اتاق و دفتر رو ازم میگیره، حالا میفهمم، این دفتر خاطرات مادره.
_آوو! مامان دفتر خاطراتت رو نشون نداده بودی
مامان در حالی که تو خاطراتش غرق شده می که «این دفتره مال وقتیه که بابات رو دیده بودم، بقیه دفترام هم خونه مامان بزرگت عه»
_راستی مامان! توش نامه عاشقانه هم هست؟ می خندم.
+هی! بچه حد رو داشته باش! اونم خندش می گیره و ادامه میده «این دفتر خیلی برام با ارزشه، آخرین دفتر خاطراتی که دارم و آخرین روزش هم مال روزی عرویسمونه، بعدش دیگه خاطره ننوشتم، یه زمانی فکر می کردم باید خاطراتم رو ثبت کنم، ولی بعدش گذاشتم خاطرات تو ذهنم بمونه» دفتر رو بغل می کنه، خیلی نامحسوس از اتاق میرم بیرون و تنهاش میزارم، چون که تجربم میگه آدم باید با خاطراتش تنها باشه.
چه قشنگ ! :)