مسواک زده بودم و تازه می خواستم برم بخوابم تا اینکه شنیدم مامان برای سارا داستان می گه، یه حسی باعث میشه بشینم جلوی در بشینم و به داستان مامان گوش بدم.

 

یه روزی ، مردی با خانواده ش زندگی می کرد، ولی زمانی رسید که اون مجبور شد خانواده رو ترک کنه و بره و تو مهمونخونه ای کار کنه…

هنوز داستان شروع نشده سارا میگه :«یعنی از پیش خونوادش رفت؟»

+آره خب، لازم بود براش!

_برای چی؟ اون حق نداشت فراموش کنه..

+خب بخاطر پول دخترم.

_پس بچه هاش چی؟ خانوادش چی؟ 

+عزیزم! خب آدم لازمه گاهی وقتا بعضی چیزا رو فراموش کنه دیگه! 

_ولی اون حق نداشت! نمی که دخترش ناراحت میشه؟ اصلا نمی خوام داستان تعریف کنی مامان. آه..

مامان با یه قیافه «این چه بچه ای من دارم» از اتاق میاد بیرون و بهم میگه که من برم براش داستان تعریف کنم.

سارا رو به پام تکیه می دم و شروع می کنم «روزی و روزگاری، مردی درمهمونخونه ای زندگی می کرد، اون هیچ کسی رو نداشت، همیشه تنها بود، کسی نبود بهش بگه خسته نباشی، یا هیچ کس تا حالا بهش نگفته بود دوست دارم، اون مرد هیچ وقت عاشق نشده بود، یا هیچ وقت توی یه سرسره بازی با کسی بازی نکرده بود، هرروزش از روز قبلی تکراری تر بود، از خواب بلند می شد، تو کارای مهمون خونه کمک می کرد ولی بازم همیشه تنها بود….» 

 

_واییی! آبجی اینکه از داستان مامان هم دردناک تره!

+شاید….کدوم بدتره؟ خانواده ای نداشتن یا خانواده ای از دست دادن؟ 

در حالی که بهت زده به فکر فرو رفته بود گفت :«خانواده ای نداشتن»

+باشه، شب بخیر.

_شب بخیر

 

پی نوشت : از طرف شخصیتام تست دادم :)) رها intj شد، سارا هم enfj شد D":

۱۵ ۰