روز بیست و سوم :«شخصیت اصلی را با ایجاد یک تغییر به یک فرد ضد شرور تبدیل کنید ، کمی درباره داستان او بنویسید»
_وایییی ...رها یادته اون روز وسطی بازی میکردیم بعد تو یکی از بچه ها رو کتک زدی؟
+آره...یادمه..!
یکی از دوستای زمان ابتداییم بهم زنگ زد و اومد خونمون تا با هم حرف بزنیم ، یادم میاد خودش از اون بچه های بود که دم به دقیقه گریه می کرد و به شدت هم ترسو بود ، یه روز وسط زنگ ورزش یکی از بچه ها از قصد اون رو انداخت زمین ، نشست یه گوشه گریه کرد ، من و اون چندان با هم دوست نبودیم ، ولی دیدن ضعیف بودن آدما هم اون موقع و هم الان بهم حس خوبی نمیده ، همیشه دوست داشتم آدما قوی باشن ، بتونن هر حرفی که بهشون زده می شه رو فراموش کنن ، یادم می یاد رفتم سمت دختره و ازش پرسیدم :«چرا اون رو انداختی زمین؟»
اونم گفت :«به تو چه!» اسمش آهو بود ، اما برعکس اسمش اصلا رفتار خوبی نداشت ، بیشتر شبیه به یه گرگ بود تا آهو! همیشه بچه های مدرسه رو اذیت می کرد ، دیگه خبری ازش ندارم ، فکر کنم ترک تحصیل کرد.
با هم دعوا کردیم و به هم پریدیم ، تو مدرسه دخترونه زیاد از این اتفاقا نمی افتاد اما نصف دعواها سر من و همین دختره بود.موهای همدیگرو می کشیدیم ، چنگ مینداختیم ، بچه ها رفتن مدیر رو خبر کردن.
ناظم اومد :«شما دو تا چیکار می کنید؟!» «خجالت نمیکشید؟!» دستامونو گرفت و برد دفتر پیش خانم مدیر.
:«خب...بگید کی دعوا رو شروع کرد؟»
هردومون همزمان گفتیم : اون!
خانم مدیر دستاس رو گره کرد و گفت :«خب بسه دیگه ، رها تو تعریف کن ، چی شد؟!»
_اون یکی از بچه ها رو کتک زد و من رفتم زدمش!
+به تو چه ربطی داشت؟
_خب..امم...نمی خواستم کسی کتک بخوره.
+پس تو میخواستی با یه کار بد به یه هدف خوب برسی ، درسته؟!
_ام..بله خانوم.
خانم مدیر عینکش رو جابه جا کرد و گفت :«خب باشه ، برید بعداً حرف میزنیم»
قبل از اینکه برم خانم مدیر رو بهم کرد و گفت :«رها..تو این دنیا..همه مردم می خوان با کار بد به یه هدف خوب برسن....سعی کن شبیه همه مردم نباشی»
****
_هوووو!! رها حواست کجاست؟
+هیچی رفته بودم تو خاطراتم ...بچه شری بودما!
فرست ؟