روز بیست و یکم :«کلیشه ای که از آن متنفرید را پیدا کنید ، جوری بنویسید که معنا دست نخورده باقی بماند» 

 

_اوا! ....دختر مگه میره دوچرخه سواری؟ 

اینو همسایه بغلی مون گفت ، داشتم می رفتم نون بگیرم که یهو پیداش شد و شروع کرد به سخنرانی کردن.

_ببین دخترم...برا دختری به سن و سال تو رشته بره دوچرخه سواری ، حالا اگه مثلاً پارک بانوانی جایی بود اشکال نداره ، ولی وسط خیابون؟! باید خجالت بکشی . مامان و بابات چجوری اجازه میدن؟! آفرین دخترم ، برو دوچرخه رو بفروشم کیف و کفش بخر ، لاک بخر ولی یه وقت این آن و آشغالای گواش و اینجور چیزا نخریا یه وقت!! آفرین دختر گلم.

این حرفا رو هزار بار شنیدم و پشت گوش انداختم اما این بار جلوش وایمیستم و میگم:« اولا ، من دختر شما نیستم ، دوما دوچرخه سواری پسر و دختر نداره ، تا کی میخواید این جامعه مرد سالاری رو ادامش بدید؟! سوما من دوچرخه سواری و همین آن و آشغالای نقاشی رو دوست دارم و زندگی من مال منه ، نه مال شما و هیچی دیگه ...خسته نباشید» 

و قبل از اون که دوباره شروع کنه تند تر رکاب می زنم و دور می شم.

۲۲ ۰