روز بیست و یکم :«اسکلت بدن شخصیت اصلی سعی دارد از بدنش فرار کند ، آنچه اتفاق می افتاد را توصیف کنید.»
بارون میومد ، شدید شدید و من نتونستم با انگیزه رفتن زیر آسمون و خوردن قطرات بارون به صورتم مقابله کنم..
_رها وایسا! نرو ساعت یک نصفه شبه! حداقل بیا کاپشن رو بپوش! سرما می خوری ها!
+بیخیال مامان!
_باشه پس ، رعد و برق خورد پس کله ت ، مُردی ، تقصیر من نیست!
اهمیتی ندادم ، توی خیابون هم کسی نبود ، معلومه خب ، ساعت یک نصفه شب کی میره زیر تگرگ؟ دستامو باز کردم و اجازه دادم بارون به تمام بدنم نفوذ کنه ، یک حس تازگی بهم دست میده . یه چیزی مثل رها کردن همه چیز ...سارا رو هم می بینم که پشت سر من میاد و میگه :«بارون میاد! شر شر! رو پشت بوم هاجر! هاجر عروسی داره ، تاج خروسی داره....»
اما بعد ، یهو بدنم لرز میکنه ، از من بعیده اینجوری بشم ، به طور وحشتناکی می لرزم ، دندونام به هم میخورن. تق تق تق تق .
«مامانن! آبجی داره می میره»
بفرما ،اینم از خواهر من!
می گم :«م-ن-ن خو-بم ما-مان»
_آره از صدات معلومه.
می یاد و دورم یه پتو می پیچه و چایی زنجبیل می ده دستم .هنوز میلرزم ، انگار بدنم داره فرار میکنه ، کاشکی فرار کنه و بره توی یه دنیای دیگه.
تق تق تق تق.
خودم فرست شدم D: