Hearts were a nuisance. One could not seem to choose who to love, or how, or when, or even if one would love at all. Even love as a lie could turn to steel-edged truth and pierce you through. A tabloid and a sharp word could leave you as damaged as a bullet through the chest, though it left no scar.
وقتی چشم هایم را می بندم، چی می بینم؟ گاهی تاریکی است که از هرچیزی که بتوان توصیفش کرد فراتر می رود. گاهی با شکوه است، گاهی وحشتناک. کم پیش می آید بدانم قرار است چی باشد.وقتی باشکوه باشد، دلم میخواهد همان جا زندگی کنم. ستاره ها فضای دست نیافتنی و بی کرانی را نشان می دهند، همان جور که قدیم باور داشتند؛ سطح داخلی یک پلک عظیم....و وقتی پلک را می کنم، تاریکی تا ابد ادامه دارد. اما اصلا تاریکی نیست، فقط چشم ما نمی تواند چنین نوری را ببیند.اگرمی توانستیم ببینیمش، کشورمان می کرد؛ برای همین آن پاکی را که گفتم محافظتمان می کند.
در عوض ستاره ها را می بینیم، تنها نشانه نوری که هیچ وقت بهش نمی رسیم، اما باز هم من می روم.
ستاره ها را کنار می زنم و وارد نور تاریک می شوم. تصورش را هم نمی کنید چه حسی دارد. مخمل و شیرین بیان همه حواس آدم را نوازش می کند، تبدیل می شود به مایعی که درونش شناور می شوی و بخار می شود، می شود هوایی که تنفسش می کنی و اوج می گیری! نیازی به بال نداری، چون به میل خودش نگهت می دارد -به اراده خودش که در اراده تو میپیچد- و حس می کنی نه تنها به هرچیز توانایی، که خودت همه چیز هستی، همه چیز. از همه چیز رد می شوی و نبض تو در یک آن تبدیل می شود به ضربان قلب همه مپجودات زنده و سکون بین هر تپش، سکون چیزهایی است که وجود دارند اما زنده نیستند. سنگ. ماسه. باران. و می فهمی که همه این ها لازمند. سکوت برای تپش لازم است. و تو هردو این هوایی: حضور و غیاب. این آگاهی انقدر متعالی ست که نمی توانی توی خودت نگهش داری، و و ادارات می کند با دیگران در میانش بگذاری. اما برای بیانش کلمه ای نداری و بدون کلمه -بدون راهی برای در میان گذاشتن حس- تو را می شکند. چون ذهنت ظرفیت چیزی را که سعی کرده ای داخلش جا کنی، ندارد.
اما...همیشه اینطور نیست..گاهی تاریکی ماورا اصلا باشکوه نیست. به معنای واقعی غیاب نور است. قیر گرسنه حریصی ست که چنگ می اندازد و تو را می کشد پایین. غرق می شوی، اما نمی شوی. تبدیلت می کند به سرب که زودتر فرو بروی در آغوش لزجش. امید و حتی خاطره امید هم از ذهنت می دزدد. کاری می کنند فکر کنی همیشه همچین حسی داشته ای و هیچ جایی نداری بروی جز پایین؛ جایی که آرام و با ولع اراده ت را هضم می کند. و عصاره اش را می کشد و تبدیلش می کند به سیاهی خام کابوس هایت. تو تاریکی ماورای ناامیدی را از نزدیک می شناسی، همان قدر که اوج بلندی ها را می شناسی. چون در این جهان و همه جهان ها تعادل وجود دارد. نمی توانی یکی را داشته باشی، بدون اینکه با دیگری روبه رو شوی، گاهی فکر می کنی می توانی تحمل کنی، چون لذت به نا امیدی می ارزد. و گاهی می دانی نمی توانی تحمل کنی، و اصلا چرا خیال کردی می توانی؟ و رقص برپا می شود، قوت و ضعف، خاطر جمعی و پریشانی.
وقتی چشم هایم را می بندم، چی می بینم؟ ماورای تاریکی را می بینم که بی اندازه عظیم است؛ هم بالا و هم پایین.
_چلنجر دیپ، نیل شوسترمن
پی نوشت: نیل شوسترمن هم به جمع نویسنده هایی که باید ببینمش و ازش امضا بگیرم اضافه شد.
پی نوشت2: چقدر دلم می خواست چاپیش رو بخونم....الکترونیکی هم که نشد کتاب.....اه
کریستف می گفت : پسر جان نباید همیشه درون غرقاب نگاه کرد . وگرنه دیگر زندگی میسر نیست
_ باید دست کسانی را که میان غرقاب هستند گرفت.
+ البته، ولی چگونه؟ بیاییم و خودمان را هم در آن بیاندازیم؟ چون آنچه تو میخواهی همین است. گرایشی در تو است که تنها جنبه های غم انگیز زندگی را ببینی خدا پاداشت دهد. بی شک این بدبینی از سر نیکی و احسان است اما دست و دل را از کار میاندازد.میخواهی دیگران را خوشبخت کنی؟ اول خودت خوشبخت باش!
__ خوشبخت! در جایی که آنهمه درد و رنج به چشم می خورد، کجا میتوان دل و دماغ خوشبخت بودن داشت؟ خوشبختی جز در تلاش برای تخفیف بدبختیها نمی تواند باشد.
از کتاب : ژان کریستف ؛جلد چهارم _ درخت آتشین
اثر : رومن رولان