۱۳ مطلب با موضوع «تجربه روزها» ثبت شده است.

«ببین از اونجا که می‌شناسمت لازم نبود چیزی بگی. می‌دونستم این مدلته و خب می‌خوام بدونی که...» 

قبل از اینکه بهش نگاه کنم، اشک‌هایی رو می‌بینم که سرازیر می‌شن. بغلش می‌کنم. محکم‌تر از همیشه بغلش می‌کنم طوری که انگار آخرین باره. طوری که اگه الان اینجا نباشم؛ هیچ‌وقت دیگه نمی‌تونم جایی قرار بگیرم. 

خوشحالم که می‌دونی من هیچ وقت همچین کاری باهات نمی‌کردم. و این رو برای امیدواری نمی‌گم؛ می‌گم چون بهش باور دارم.

 


«من همیشه می‌تونم لبخند به لبت بیارم وقتی ناراحتی. یه بار بهمن ماه بود یه بار هم الان. مگه نه؟» 

پوزخند می‌زنه و سرش رو تکون می‌ده. یعنی آره. من هنوز اون روز سرد توی اتوبوس رو یادمه که تو هودی سفید و کاپشن مشکی ستاره‌ای پوشیده بودی. خودم چی پوشیده بودم؟ هه. معلومه که یادم نمیاد. ولی یادمه گوشیم رو باز کردم و چی نوشتم. یادمه چقدر تلاش می‌کردم آروم باشم. مثل همیشه. یادمه که فکر می‌کردم «الان باید مراقب یه نفر دیگه باشم.» چون این بهترین کاریه که دوست دارم برای آدم‌ها بکنم. آدم امنی باشم. 

 


«زندگی‌مون خیلی غم‌انگیز و بامزه‌ست» 

«غم انگیز چون دنیا، بامزه چون برای ماست» 

 


براش ویدیومسیج می‌فرستم و می‌گم «من و تو.»

من و تو. من و تو. من و تو. 

بهش که فکر می‌کنم خیلی بامزه‌ست. می‌بینی؟ اگه دو تا دایناسور اسباب بازی بودیم تو می‌شدی سبز و من می‌شدم آبی. من. تو. من و تو.

 


خودم رو مجبور کردم بپرسم :«آخر این هفته بریم بیرون؟» 

صفحه‌‌ی چت رو پاک کرده بود.

 


«نوشابه رو بهم بده.»

کنار هم روی مبل نشستیم و پیتزای سرد یخچال رو خوردیم. برام داستان سریال جدید رو تعریف کردی و بعد ادامه‌ش رو دیدیم.

تو بهم می‌خندی و می‌گی احمق. ولی این چیزیه که من از زندگیم با آدمای مورد علاقم می‌خوام.‌ پیتزای سرد، یه قسمت سریال و نوشابه‌ی کوکاکولا. 

 


از همدیگه فاصله داریم و من نمی‌دونم چیکار کنم. چی بگم، چی نگم، چرا بگم، چرا نگم و همه این‌ها. من توی شرایط حساس می‌تونم آروم باشم؛ اینو از بچگی یاد گرفتم. ولی بعضی اوقات... منم نیاز دارم عصبانی باشم، داد بزنم، غیرمنطقی رفتار کنم، بگم nothing good happens after 2 a.m, می‌خوام گند بزنم، در رو محکم پشت سرم ببندم و بگم چقدر ازش متنفرم؛ حتی اگه خیلی حقیقت نداشته باشه. حتی اگه حقیقت داشته باشه.‌

و کلیشه بزرگیه ولی وقتی این اجازه رو بهم نمی‌دن به این فکر می‌کنم که شاید باید از همون اول مثل یه انسان مزخرف رفتار کنم ولی عزیزدلم؛ می‌دونی که از پسش بر نمیام. چون وقتی می‌تونم اطرافم رو آروم کنم احساس قدرت بهم دست می‌ده. و شاید فقط کمی می‌خوام بقیه هم قدر این رو بدونن. 

 


نه. دروغ گفتم. شاید خیلی هم آدم امنی نباشم. شاید فقط تظاهر می‌کنم هستم. مراقب خودم هم نیستم چه برسه بخوام مراقب بقیه باشم. کارهای احمقانه زیادی انجام می‌دم و از زندگی هم فقط پیتزا نمی‌خوام. چیزای دیگه هم می‌خوام چون تا همین الان هم در حقم زیادی اجحاف شده.‌‌ کاش کمکم می‌کردی تا ببینم چی درونم واقعیه چی نیست. کدوم دوست داشتنیه و کدوم حال به هم زن، کدوم رو دوست داری و کدوم نه. چون این نقاب محکم‌تر از همیشه به صورتم میخ شده. و من فقط خسته‌م...

شاید هم نیستم و صرفا عاشق نقاب زدنم. 

از کلمه‌ی "شاید" متنفرم.

 


«فقط هفده سالمه.‌»


 

ولی تو به جوکم خندیدی، پس... 

رنگای پرده‌ی اتوبوس مثل زرد افسرده می‌مونه. بعد تبدیل میشه به نارنجی و نارنجی تبدیل میشه به سبز. نه صبر کن، اتوبوس‌ها تغییر کردن یا رنگ؟ راستی کسی چایی آورده؟ بهرحال مهم نیست. ما اونجا نشستیم و حرف زدیم. هیچکس به رنگ‌ها اهمیت نمی‌ده. فکر کن اگه ما هم موجوداتی بودیم که رنگ بدنمون با احساسات تغییر می‌کرد.* همه‌چی راحت‌تر میشد یا سخت‌تر؟

راستی "زرد افسرده" داریم؟ 

 

یه سری لحظات هستن... که می‌دونی قراره تموم بشن، شاید فرصت یه تجربه دیگه با اون آدما هم تموم بشه، شاید هم خود اون آدما برات تموم بشن. پس تو تلاشت رو می‌کنی؛ تمام زورت رو می‌زنی که اون لحظه رو همونطوری که هست حفظ کنی. نه بیشتر و نه کمتر.

هیچ‌وقت کسی این رو بهتون نمی‌گه ولی یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست و سخت‌تر هم میشه چون آدمها هر ثانیه در حال تغییرن، و وقتی چند سال دیگه یکی ازت بپرسه "راستی اینو یادت میاد؟" شاید تنها چیزی که به یاد بیاری اون تلاش سختت برای حفظ کردنه. 

 

من از دکارت پرسیدم و جمله اصلی‌ش "راستش نمی‌دونم چی بگم. فقط می‌خوام بنویسم، پس هستم." بود. به کسی نگید.

 

من خیلی انسان "راستی دیشب داشتم یه چیزی می‌خوندم می‌گفت..." هستم. و بعضی اوقات منظورم از دیشب دو دقیقه پیش بوده.

برم چایی‌م رو بخورم.

 

می‌دونی؟ شاید یه روز ما هم می‌شینیم روی پشت بوم و راجع به اینکه چقدر زندگی تغییر کرده حرف می‌زنیم. تو یه ماجرا تعریف می‌کنی و من می‌گم "احمق نباش. همچین اتفاقی اصلا نیفتاده. توهم زدی‌." بعد تو با یه لحن مسخره میگی "باااشه‌ منم باور کردم." من می‌خندم و تو میگی حالا بیا یه سیگار بکشیم. منم یه داستان طولانی راجع به ضرر سیگار و سرنوشت آدمای معتاد تعریف می‌کنم. بعد می‌زنم کف سرت و بهت میگم احمق سیگار نکش. بیا چایی بخوریم.

 

باید برم. چایی خودم سرد شد.


*: انیمیشن Home 2015

 

8/8

سرما دوست داشتنی و پرستیدنیه. راستشو بخوای بیشتر دوست دارم We fell in love in December رو داشته باشم. 

تنها دلیلی که در حاضر زندگی می‌کنم روزهای یکشنبه و دوشنبه‌ان. بله درست حدس زدی، عشق زندگیمو می‌بینم. و واقعا کاش میشد توی یکی از کلاسای فنون یا تاریخ بمیرم. 


8/9

ما هرکاری کردیم تا نبینه اما آخر دید. بهمون میگه احساساتتون رو تخته ننویسید، "اون" دختری نیست که ازش خوشم بیاد اما گفت خب پس میرم تو خیابون داد می‌زنم. "اون" یکی کسی نیست که حتی یذره هم ازش خوشم بیاد چون شعارمون رو گفت اردک، غاز، مرغابی. و من به اون شمار حرف‌های "باید به نظر مخالفان هم احترام گذاشت" فکر می‌کنم. آدما وقتی تو دو جبه متفاوتن خیلی عجیبن. جفتشون عقیده دارن که می‌دونن چی بهتره. جفتشون فکر می‌کنن اون یکی از مسیر منحرف شده. و هیچکدوم هیچ‌وقت حاضر نیستن خودشونو زیر سوال ببرن. 

جمعیت عصبیم می کنه، کندن پوست لب و قرمز کردن دستام کفایت نمی‌کنه، میرم پایین تا آبی به دست و صورتم بزنم 

دلم می‌خواد فقط از همه جا محو بشم، یا مثل اون روح دستشوییِ هری پاتر که اسمش رو یادم‌ نمیاد تا ابد همونجا بمونم.

در دستشویی شعار داره. هرکسی که بوده میزان خلاقیتش ستودنیه. خندم می‌گیره. 


8/10

مدیر میاد سر صف. بهمون میگه «شما مقام خیلی زیادی ندارید که کاری برای مملکتتون بکنید» یکی داد میزنه «خب خانوم اونایی که مقام دارن چی؟ به اونا هم رحم نمیکنن.»

راست می‌گفت. 

دوباره میرم دستشویی. تمام درهایی که شعار داشت رو بستن. با خودم میگم «یعنی حتی اینجا هم آزادی بیان نداریم؟» 

دیگه نمی‌خندم. 


8/11

کاش فقط میشد خودمو از همه جا محو کنم. مهم نیست چندبار در هفته اینو گفتم. حتی موقع هایی که می‌خندم و خوشحال و شاد بنظر میام، می‌تونی یه دست رو شونم بزنی و با "بریم؟" منو از اینجا ببری. مهم نیست کجا، فقط یجا که هیچکس نباشه، هوا هم طوری باشه که بتونم از سرما بمیرم. هرجا بجز اینجا. آدما خسته کننده‌ان آرامیس. کاش میشد فقط برم و پشت سرمم نگاه نکنم. فقط برم.

 

+عنوان از آهنگ dear reader.

• به عنوان کسی که خیلی وقته چیزی ننوشته، باید بگم اتفاقات زیادی این چند وقت برام افتاد و چیزهایی که می‌تونستم راجبشون بنویسم اما ننوشتم. دو ماه از پونزده سالگی‌م گذشته، اولاش انقدر سریع گذشت که اصلا نفهمیدم چی بود. وقتی بچه بودم پونزده سالگی رو سالی می‌‌دیدم که قراره خیلی بهم خوش بگذره. برام مثل چهارده سالگی یا حتی شونرده سالگی نبود. یه چیز شیرینی برام داشت. اما این چند وقت که گذشته نه چیز شیرینی داره نه چیزی که حتی بشه مزش کرد. 

• "برای بدست آوردن همیشه باید چیزی از دست بدی" درست، ولی ای کاش مقدار اون چیزی که از دست میدی با چیزی که بدست میاری یکسان بود.

• اولین دیدار بیانی‌م رو در نمایشگاه کتاب داشتم راستی :دی تابستون دو سال پیش که وبلاگ هلن رو می‌خوندم خیلی دور بنظر می‌رسید که ببینمش. امیدوارم همگی تجربه‌ش رو داشته باشید و اینا.

• دلم می‌خواست برای آلبوم Superache کانن گری که تیر ماه اومد یه پستی تو وبلاگم داشته باشم ولی خب رسید به یه پست پیش‌نویس سناریو یکی از آهنگای آلبوم. شما مثل ما نباشید و راجب آلبوم های مورد علاقتون بنویسید.

• فرندز رو دیدین؟:))))) تو این یه ماه شروع کردم و تموم کردمش. می‌تونستم مثل هزاران نفر دیگه فرندز رو تا چند سال دیگه ادامه بدم اما خب بعد تموم کردن فصل اول فهمیدم من اصلا همچین آدمی نیستم. واقعا هیچی نمیشه تو وصفش گفت، از اونجا که تابستون داره تموم میشه خوشحالم حداقل تابستونم فرندز داشت.

• .The world is my lesbian wedding

• خلاصه‌ای از سه سال راهنمایی، می‌تونید نخونید.

سه سال پیش وقتی وارد کلاس هفتم شدم هیچ ایده‌ای راجبش نداشتم، حتی یه مدرسه مناسب هم ثبت نام نکرده بودم. جو مدرسه برای من غیر قابل تحمل بود، با همه ارتباط می‌گرفتم اما کسی نبود که واقعا از هم‌صحبتی باهاش لذت ببرم. خودمو بین کتاب خوندن و درس غرق کردم تا فراموش کنم. فراموش کنم که از هیچ کدوم از همکلاسیام خوشم نمیاد، فراموش کنم بودن باهاشون برام فراتر از عذابه. فراموش کنم کنارشون احساس ضعیف بودن می‌کنم. یه بار به مامان گفتم اون موقع خیلی تنها بودم، بهم گفت اما از تنهایی با خودت لذت می‌بردی. و این چیزی بود که من تو کل کلاس هفتم سعی می‌کردم بنظر بیام‌. این که تنهام و باهاش مشکلی ندارم. اما فکر کنم خودمم نمی‌دونم باهاش مشکل داشتم یا نه.

قهوه یه بار بهم گفت از کلاس هفتم خیلی تغییر کردی و هیچ وقت نفهمیدم منظورش دقیقا چی بود. 

آخرای هفتم که مجازی شد، قسمتی از من خوشحال بود چون می‌تونست تنهاتر باشه. همون موقع با وبلاگ آشنا شدم. خودمو اینجا نشون دادم. هشتم که شروع شد من دیگه آدم کلاس هفتم نبودم، دغدغه درس رو به کُل گذاشته بودم کنار و همه رو عصبانی کرده بودم. راستشو بخواید.. یه بخشی ازم از اون وضع لذت می‌برد. از اون وضع مزخرف لذت می‌برد. یکی از جمله هایی که یادمه دبیر ادبیات خطاب به انشام گفت این بود "شما که انقدر قشنگ انشا می‌نویسی چرا خوب درس نمی‌خونی؟"=)  نمی‌دونم اگه هشتم حضوری بود کمی به خودم میومدم یا نه، یا با آدمای خوبی آشنا می‌شدم یا نه ولی خب هرچی بود گذشت. 

نهم سال بهتری بود، نیمه اول که مجازی بود کلاسا لذت بخش بود و درس رو رها نکرده بودم، وقتی قرار شد حضوری بشه، بنگ. شروع پایان همه چیز بود. می‌دونستم قراره روزای اول عذاب زیادی بکشم، بعلاوه مجبور بودم حدود دو ساعتی با اتوبوس باشم تا به مدرسه برسم و این سخت ترش می‌کرد. اما اون جدایی الف، ب و کمتر بودن دانش آموزا کمی بهترش کرد‌‌‌. با قهوه و فاطمه حرف می‌زدم‌‌. اون حس ضعیف بودن هم تقریبا تموم شده بود. و شاید باورتون نشه ولی من تا وسطای اردیبهشت گوشی می‌بردم مدرسه. هیچ کس نفهمیده بود.==) با اتوبوس بودن بهم خیلی خوش می‌گذشت، ام‌ وی‌های کی‌پاپ رو می‌دیدم، آهنگ گوش می‌دادم و فکر می‌کردم. بین خودمون بمونه دلم برا اون روزا تنگ میشه. حالا از اون زمستون سرد یه پلی لیست دارم که هربار می‌تونم گوش بدم و فلش بک بشم بهش.

حدودای همون موقع، بیشترین چیزی که بین دانش آموزا رد و بدل می‌شد "چی می‌خوای بخونی؟" بود. هفتم کسی از رشته بهمون چیز زیادی نمی‌گفت و هشتم هرکسی برا خودش یچیزی می‌گفت چون اطلاعات زیادی نداشت. من می‌دونستم شبیه هیچ کدوم از اونا نیستم. من از هر رشته ای یچیزی مورد علاقم بود و این دیوونم می‌کرد. خدا می‌دونه چند بار آرزو کردم ای کاش فقط یه درس مورد علاقم بود و بخاطر اون بقیه رو رها می‌کردم. 

سه ماه آخر که کامل حضوری شد، بیشتر توی خودم فرو رفتم. با کسی زیاد حرف نمی‌زدم و سرم تو کار خودم بود. رفت و آمدم با اتوبوس کمتر و کمتر شد. توی همین روزا گوشی‌م رو یه روز بالاخره پیدا کردن=) با ناظم دعوام شد و آخرین باری که ناظممون رو دیدم بهم گفت خیلی دختر خوبی بودی ولی- و جفتمون می‌دونستیم منظورش چی بود. 

با همه اینا باید گفت راهنمایی مزخرفی داشتم اما احساس بدی ندارم راجبش. دوره‌ای از زندگیه که برا یسریا میشه پر خاطره‌ترین و برا یسری دیگه جهنمی که هرگز نمی‌خوان بهش برگردن. امیدی به بهتر بودن دبیرستان ندارم چون می‌دونم احتمالا اونجا هم خبری نیست.

دست کم حالا راضیم که راهنمایی تموم شده و فقط سه سال دیگه با این نظام آموزشی هستم. همین.

• این چند وقت خیلی احساس تکراری بودن می‌کنم، مثل اون موقعی که یه نفرو پیدا می‌کنی خاطره ای شبیه به تو با آهنگ مورد علاقت داره‌. انگار هرچقدر بنویسم، بخونم و ببینم، باز هم این من نیستم‌. فقط یه جسم توخالیم که هرچی در اطرافش هست رو به خودش جذب می‌کنه و هیچ چیزی متعلق به خودش نیست. 

• اگه ایگنور نمی‌کنید حالتون چطوره؟ چه خبر؟=)) 

"تابستان خود را چگونه گذراندید" 

با اینکه این جمله تو همه فیلمای مدرسه ای میاد، ولی من واقعا هیچ وقت همچین انشایی ننوشتم. اینم اولیشه. 

پست ماهنامه رو یادتون میاد؟ با خودم قرار گذشته بودم که "هرچی بشه تو باید بنویسیشون" اما نشد. شاید می تونیم اینجوری نگاه کنیم که من حوصله نوشتن این چیزا رو ندارم. روزمرگی، روزمرگی نوشتن واقعا سخته‌. عجیبه اما با چیزای تویئت مانند برا نوشتن تو هر روز بهتر کنار میام. 

 

–امسال، موقع تابستون مثل هرکس دیگه ای برنامه زیاد داشتم، بیشترشون هم عملی کردم. اما یه ویژگی آزار دهنده راجب من اینه که بعضی اوقات پروژه دیدن فیلمی رو رها می کنم، بعد اونقدر نسبت بهش حس بدی پیدا می کنم که بجای رها کردن کامل اون فیلم، به پروژه های دیگه اهمیت نمی دم و این دقیقا به شکل دومینو مانندی باعث خراب شدن همه برنامه ها میشه. می تونم کنترلش کنم اما مزخرفه 

 

–بدترین کاری که کردم، نخوندن بود. طاقچه بینهایت و خوندن پرسی جکسون رو رها کردم، این چند وقت اینجوری شدم که کمتر کتابی می تونه جذبم کنه. شاید بخاطر این باشه که فاصله گرفتم. حتی فن فیک هم نخوندم. و فکر کنید چقدر پشیمونم از اینکه لیست کتاب های تابستون و فن فیک ها از گوشه سلام می رسونه و دیگه نمی تونم مثل تابستون اونا رو راحت بخونم. 

 

–یچیز دیگه، من سادیسم دارم. البته همه درونمون سادیسم حتی شده کوچیک داریم. اما من قوی تر از اطرافیان دارم. بعضی اوقات عصبانیت درونم رو نمی تونم آروم کنم، بجای فکر کردن به شکلی که باید باشه حرفای عصبی کننده ای می زنم و بقیه ناراحت میشن‌..که البته حق دارن و فکر کنید من چقدر پوکر و عصبی میشم از اینکه حرفی که توی عصبانیت می زنم همه چی رو نابود می کنه در صورتی که اگه با آرامش فکر می کردم، یسری اتفاقا نمی افتاد 

ازش متنفرم اما این رو هم می تونم کنترل کنم‌. 

 

–شش ماه از سال گذشت، به قول آگاتا کریستی تو فیلم آگاتا و حقیقت قتل "من کسی نیستم که با فکر اینکه وضعم می تونست بدتر باشه حالمو بهتر کنم" و این در مورد منم صدق می کنه‌. اگه نیمه دوم سال مثل همین شش ماه اول باشه و خودمم یسری از چیزها رو تغییر بدم، زیبا میشه

 

–پایان انشا.

 

 

آهنگ نوشت:  چون حیف بود اوپینگ مورد علاقم از ناروتو اینجا نباشه 

دلم میخواست از این پستای ماهنامه مانند یومیکو بزارم، چون هم تو روزمرگی نوشتن ضعیفه م و یه جور تمرین بشه دیگه؟ و هم دلم میخواد تو پایان سال 1400 بیام بخونمشون، پس یوهوو! اومدم ماه فروردین رو جمع بندی کنم. میدونم احتمالا خیلی ها نمی خونشون. مهم هم نیست D: 

*جمله «اینجا وبلاگ منه» را تکرار می کند*