۲ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است.

رنگای پرده‌ی اتوبوس مثل زرد افسرده می‌مونه. بعد تبدیل میشه به نارنجی و نارنجی تبدیل میشه به سبز. نه صبر کن، اتوبوس‌ها تغییر کردن یا رنگ؟ راستی کسی چایی آورده؟ بهرحال مهم نیست. ما اونجا نشستیم و حرف زدیم. هیچکس به رنگ‌ها اهمیت نمی‌ده. فکر کن اگه ما هم موجوداتی بودیم که رنگ بدنمون با احساسات تغییر می‌کرد.* همه‌چی راحت‌تر میشد یا سخت‌تر؟

راستی "زرد افسرده" داریم؟ 

 

یه سری لحظات هستن... که می‌دونی قراره تموم بشن، شاید فرصت یه تجربه دیگه با اون آدما هم تموم بشه، شاید هم خود اون آدما برات تموم بشن. پس تو تلاشت رو می‌کنی؛ تمام زورت رو می‌زنی که اون لحظه رو همونطوری که هست حفظ کنی. نه بیشتر و نه کمتر.

هیچ‌وقت کسی این رو بهتون نمی‌گه ولی یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست و سخت‌تر هم میشه چون آدمها هر ثانیه در حال تغییرن، و وقتی چند سال دیگه یکی ازت بپرسه "راستی اینو یادت میاد؟" شاید تنها چیزی که به یاد بیاری اون تلاش سختت برای حفظ کردنه. 

 

من از دکارت پرسیدم و جمله اصلی‌ش "راستش نمی‌دونم چی بگم. فقط می‌خوام بنویسم، پس هستم." بود. به کسی نگید.

 

من خیلی انسان "راستی دیشب داشتم یه چیزی می‌خوندم می‌گفت..." هستم. و بعضی اوقات منظورم از دیشب دو دقیقه پیش بوده.

برم چایی‌م رو بخورم.

 

می‌دونی؟ شاید یه روز ما هم می‌شینیم روی پشت بوم و راجع به اینکه چقدر زندگی تغییر کرده حرف می‌زنیم. تو یه ماجرا تعریف می‌کنی و من می‌گم "احمق نباش. همچین اتفاقی اصلا نیفتاده. توهم زدی‌." بعد تو با یه لحن مسخره میگی "باااشه‌ منم باور کردم." من می‌خندم و تو میگی حالا بیا یه سیگار بکشیم. منم یه داستان طولانی راجع به ضرر سیگار و سرنوشت آدمای معتاد تعریف می‌کنم. بعد می‌زنم کف سرت و بهت میگم احمق سیگار نکش. بیا چایی بخوریم.

 

باید برم. چایی خودم سرد شد.


*: انیمیشن Home 2015

روباه فکر می‌کرد شخصیت اصلی اونه. هیچ وقت دلیلی برای ترس تو خودش نمی‌دید. فکر می‌کرد این دیگرانن که باید نگران محو شدن باشن. فکر می‌کرد این دیگرانن که باید بنویسن، حرف بزنن، کار کنن و هرکار دیگه‌ای برای موندگار بودن انجام بدن. اون فرق داشت؛ یا حداقل خودش اینطور فکر می‌کرد.
یه روز اون بهش گفت. به روباه گفت که شخصیت اصلی نیست. روباه باور نکرد. پس اون دستشو گرفت تا ببره به قبرستون. به روباه تمام کسایی که مثل اون فکر می‌کردن رو نشون داد. «این کتاب‌های زیادی نوشت اما چون دادگاه با اونا مخالف بود، آخر همه اونا سوزونده شدن» «این فکر می‌کرد قراره اولین جغد پزشک دنیا باشه که از این محله میاد و این‌ یکی.. خب راستش خودمم نمی‌دونم کیه. می‌بینی؟ همه شون مثل همن.»

روباه چیزی نگفت. باور نمی‌کرد. نمی‌خواست باور کنه. فکر می‌کرد دنیا شگفت انگیزتر از اونه که بهش اهمیت نده. یا بهتر بگم؛ فکر می‌کرد خودش شگفت انگیزتر از اونه که دنیا بهش اهمیت نده.
اون گفت «هی. اشکال نداره. گریه نکن.»
روباه اهمیت نداد. همیشه فکر می‌کرد وقتی چیزی که براش مهمه رو از دست بده، قراره نابود بشه و اشک‌هاش هیچ وقت از ریختن نایستن. اما اینجوری نبود. 
وقتی باورتو از دست میدی، وقتی چیزی که سالها فکر می‌کردی واقعیت باشه رو از دست میدی‌.. تنها واکنشی که از دستت بر میاد خشمه. فقط خشم.

«آره می‌دونی چیه؟ واقعا اشکالی نداره. حتی اگه یه نفر منو به یاد بیاره؛ پس من هیچ وقت نمی‌میرم.»
روباه تسلیم نشد. بهترین ایده دنیا به ذهنش رسیده بود. تصمیم گرفت تمام شخصیت خودش رو به سنگ‌های رنگی تبدیل کنه و به مردم بفروشه. اولش سخت بود، کسی از روباه خوشش نمی‌یومد و حتی اون هم ازش حمایت نکرد، فکر می‌کرد احمقانه‌ترین ایده دنیاست. 
روباه تلاش کرد، اول اون تیکه‌هایی رو تبلیغ کرد که فکر می‌کرد همه خوششون میاد. ایده‌ش کار کرد. هرروز کسای بیشتری به مغازه میومدن تا تیکه‌های شخصیتش رو بخرن. بعضیا اون ساکت و آروم‌ها رو دوست داشتن، بعضی پر سر و صداها رو، شوخ‌ها، یه عده کتابخون‌ها و..
بعضی وقتا هم یسری فقط برای سرک کشیدن بین سنگ‌های روباه میومدن و تظاهر می‌کردن سلیقه سخت پسندی دارن در صورتی که روباه می‌دونست هیچ کدوم رو دوست ندارن. روباه از این دسته متنفر بود.
آخه می‌دونید... روباه برای هر سلیقه چیزی داشت. حتی شده سنگ‌های جدید خلق می‌کرد تا بتونه تیکه‌های جدید تری از خودش داشته باشه. هیچ‌وقت نمی‌خواست کسی نا امید از پیشش بره؛ چون می‌دونست این شکلی فراموش میشه. 

روباه تمام زندگیشو روی این شغل گذاشت. 

تموم شد. تمام تیکه‌هایی که درست کرده بود تموم شد. بجز یه جعبه. جعبه‌ای از تیکه‌هایی که خودش هم از دیدنشون وحشت داشت و می‌دونست هیچ وقت هیچ کس نمی‌تونه اونا رو بدون اینکه بقیه رو ببینه دوست داشته باشه. 

پس مغازه رو جمع کرد‌ و رفت تا اون رو پیدا کنه. با جعبه توی دستش و ناتوانی جسمی‌ای که داشت واقعا سفر سختی بود اما از پسش بر اومد. وقتی اون رو دید؛ روز قبرستون و تمام خشم‌ای که داشت رو به یاد آورد. دیگه اهمیتی نداشت. بهرحال قرار بود آرامش رو بعد این کار پیدا کنه. 

اون هم واقعا تغییر کرده بود. با کسای دیگه‌ای آشنا شده بود و زندگی جدیدی ساخته بود اما روباه هنوز هم داخل چشم‌هاش اونِ قوی و رک همیشگی رو می‌دید «پس همه رو بین بقیه پخش کردی، نه؟»

«آره. ولی عام.. این رو برای تو آوردم.» جعبه‌ی تیکه‌های باقی مونده رو گذاشت جلوی اون و منتظر واکنشش موند. اون نگاه کرد، چیزی نگفت، حتی ماهیچه‌های صورتش هم تغییری نکرد. چند دقیقه همینطور تو سکوت سپری شد تا اینکه سرش رو بالا آورد و پرسید «همین؟» و پوزخند زد. 

روباه تعجب کرد. نمی‌دونست الان باید چی بگه. فکر می‌کرد وقتی بالاخره اینا رو به کسی نشون بده قراره ازش بترسن، قراره رهاش کنن و کاری کنن برای همیشه فراموش بشه. 

اشکش رو پاک کرد. سرش رو به نشانه احترام پایین آورد و بهش گفت: «ممنونم.»

قبل از اینکه بره اون گفت :«من می‌تونستم همه‌ش رو داشته باشم، می‌دونستی؟»

روباه برگشت «چی؟»

«تو گفتی حتی اگه یه نفر منو به یاد بیاره، من هیچ وقت نمی‌میرم‌. من می‌تونستم. من می‌تونستم اون یه نفر باشم. من می‌تونستم همه‌‌ی تیکه‌هات رو داشته باشم.»

روباه ساکت موند. حتی لبخند هم نزد. می‌دونست فایده‌ای نداره. به راه‌ش ادامه داد. حالا همه قسمت‌های خودش رو به مردم داده بود و چیزی برای خودش باقی نمونده بود. اکثر اوقات دلش برای شخصیت‌هاش تنگ میشد، گاهی دلش می‌خواست اون‌ها رو پس بگیره و بعضی وقتا، خوشحال بود که دیگه اون‌ها رو نداره‌. هرچقدر بیشتر می‌گذشت سنگ‌ها و کسایی که اون‌ها رو بهشون داده بود رو فراموش می‌کرد.

یه روز، وقتی زمانش رسید؛ نشست روی صندلی سبز اتاقش و منتظر موند. منتظر وقتی که دیگه برای فراموش نشدن تلاش نکنه.