یه روز چشمامونو باز میکنیم و میبینیم جایی هستیم که نباید باشیم. هستیم، ولی نیستیم. به آسمون نگاه میکنیم اما ستارهای نمیبینیم. ستارهها گم شدن. ما خودمون دونه دونه از دستشون دادیم تا آسمون رو بدست بیاریم. ما نامید بودیم. وقتی که رو سرامیکهای سرد نشسته بودیم و شیر و کیک میخوردیم ناامید بودیم. وقتی دستهامون رو بهم میزدیم تا گرم بشیم ناامید بودیم، وقتی اشکهامون رو گونههای سرد میریخت ناامید بودیم، وقتی رویاپردازی میکردیم ناامید بودیم؛ حتی وقتی میخندیدیم هم ناامید بودیم.
تو گفتی روزای خوب میاد، تو گفتی روزی میاد که دیگه نگران چیزی نیستیم، من باورت کردم. من صبر کردم. من مثل تو نبودم. من به ستاره های لعنتی راضی بودم.
حالا وقتی زمانت رو صرف این میکنی که چجوری ستارههای از دست رفته رو بدست بیاری، من توی سیاهی غرق میشم و به این فکر میکنم تا کی میخوای دنبال ستارههات بگردی وقتی آسمون رو داری.
+ آهنگ -تقریبا- بیربطه اما قشنگه و وقتی داشتم مینوشتم بهش گوش میدادم.