۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است.

روز چهارم : دختری که در زمان پرش می کرد 

ماکوتو دختری دبیرستانی که چندان درسش خوب نیست تو یک روز اتفاقی نوشته ای روی تخته کلاسشون می بینه : زمان برای هیچ کس واینمیسته . و با رفتن به آزمایشگاه متوجه می شه و پیدا کردن یک شی عجیب متوجه می شه که می تونه در زمان سفر کنه و به عقب برگرده ....

خوب اول بگم که اگه اسمش نبود من واقعا فکر می کردم پسره ! باید یکم رو گرافیک دختره کار می کردن :) ولی صدای دوبلور ژاپنی واقعا بامزه بود و چقد خوب تونست دختره رو سر به هوا نشون بده . 

برعکس بقیه انیمه ها که می گم داستان جذابی داشت این انیمه ایده جذابی داشت و سیر داستانی چندان برام جالب نبود . خوب اون با برگشتن به گذشته سعی می کرد امتحان ها و رابطه های دوستاش رو بهتر کنه اما خب من بیشتر ترجیح می دادم که مثلا بره شهروشون رو نجات بده ! اینجوری جذاب تر می شد به نظرم . 

از خوبی و بدیش که بگذریم . انیمه باحالی بود و  دوسش داشتم اما خب هموم حرف قبلی که : چیزی ازش یاد نگرفتم ! 

روز سوم : Your name 

خیلی مسخره است که به عنوان یه انیمه بین ، پرفروش ترین انیمه تاریخ رو ندیده باشم ! یک بار خواستم ببینمش ولی تا دکمه پلی رو زدم گوشی خاموش شد و دیگه ترغیب نشدم که ببینمش :( 

میتسوها دختری که تو روستا زندگی میکنه و از زندگیش راضی نیست و می خواد یه پسر تو توکیو باشه  . و تاکی کون پسری که تو توکیو زندگی می کنه . هردوشون متوجه می شن که هرروز جاهاشون با هم عوض میشه و باید سعی کنن که بتونن تعادل رو برقرار کنن ....

خب ...آدم وقتی می خواد راجع به انیمه های پرفروش حرف بزنه دست پاشو گم میکنه و درست نمی فهمه که باید چی بگه ؟! داستانش خیلی جذاب بود ! اما خب انیمه ای نبود که با دیدنش زندگیم متحول شه ! و به شخصه چیزی خاصی ازش یاد نگرفتم البته خب این نظر شخصی خودمه :) 

+ نمی دونم چرا انقد درباره انیمه ها کم توضیح می دم ! 

روز دوم : Coco 

پسری که دلش می خواد موسیقی ولی خانوادش که شغلشون کفاشه اجازه نمی دن چون فکر می کنن موسیقی طلسم عه . چون جد بزرگشون یه نوازنده بود و ترکشون کرد :) تو روز یادبود که اونا عکس های خانوادشون رو می ذارن روی میز چون معتقد ان تو اون روز خانوادشون از سرزمین مردگان به اونا سر می زنن . و این پسر تو اون روز می خواد تو مسابقه شرکت کنه . اما خانوادش اجازه نمی دن و جوری می شه که اون به سرزمین مردگان میره.....

+ صبر کن ببینم ! چی شد ؟ 

_ اون فراموش شد . وقتی تو دنیای زندگان کسی نباشه که تو رو به یاد بیاره فراموش می شی . بهش میگیم "مرگ نهایی " 

چقد انیمیشن خوبی بود ..به شدت غیر قابل پیش بینی بود برام و جذاب ! و چقد خوب تونست معنای خانواده رو نشون بده ....این که همه خانواده پشت همن چه مرده باشن چه زنده ! و باعث شد فک کنم من چه فامیل هایی دارم که بعد از مرگشون فراموششون کردم ؟ 

 

{یعنی من عاشق این مامان بزرگ عه شدم } 

خیلی وقت بود که می خواستم یک چالش این مدلی رو شروع کنم و وقتی اینو دیدم . خیلی ازش خوشم اومد ! وحالا که مدرسه شروع شده به مدت ده روز برای تفریح شب ها می شینم پای دیدن انیمه هایی زیر صد و بیست و دقیقه :) 

برای توضیحات بیشتر یه سر به اینجا هم می تونید بزنید ^-^ 

 من تو انیمه دیدن بسیار مبتدی ام اگه اشکالی چیزی داشتم یا اسم فلان کارگردان و...درست نگفتم خوشحال می شم اصلاحم کنید :) 

 

روز اول : Grave of the Fireflies  یا مدفن کرم های شب تاب 

چرا کرم های شب تاب زود می میرن ؟ 

قبلا هم گفته بودم از فیلم هایی که توش جنگ باشه لذت می برم ؟ یه انیمه تراژدی و بینهایت غم انگیز . داستان درباره یک خواهر و برادر تو جنگ جهانی دومه و وقتی خونشون منفجر می شه اتفاقاتی ناراحت کننده براشون می یفته و بعضی جاهاش بغض می کنین و جاهای دیگه خنده روی لباتون میاره :) حتما تماشا کنید 

+ توی آپارات یکی نوشته بود بالای شونزده سال . ولی اینو از کسی بشنوید که تو هشت سالگی شهر اشباح دیده : دی 

 

حتما همه تون این پست آقای صفایی نژاد رو دیدید.اگه هم ندیدید فک کنم هنوز هم میشه شرکت کرد . که برای ما وبلاگ نویس ها بوده و برای من خیلی امید بزرگی بود که بالاخره یکی به وبلاگ نویس ها توجه کرده! کتابی که من درخواست کردم آتشگاه بود که اسمشو شنیده بودم و فکر کردم خوندنش میتونه جذاب باشه و این پست برای معرفی کتاب آتشگاه است (+مسابقه :دی) 

 

آرامیس عزیزم 

معمولا وقتی یک کتاب را به پایان می‌رسانم متوجه می‌شوم دیگر آن دنیای کتاب وجود ندارد! آن دنیایی که آدمها سوار اسب می شوند می روند به جنگ گلادیاتورها، یا آن دنیایی که شرلوک هلمز از دست آیرین آدلر شکست می‌خورد یا آن دنیای آنه شرلی که لباس هایشان از همه ی لباس‌های من زیباترند! دروغ چرا؟ غصه می‌خورم. کاش می‌شد به جای آنکه بنشینم کنار آدمهایی که تنها فکر و ذکرشان اینست که فلانی چه می کنند و توی مهمانی ها (که اغلب من یک گوشه می نیشنم چون نه در فامیلمان همسن دارم و نه حتی یک هم صحبت) زل می زنند به آدم و می گویند : یک چیزی بگو! آخر چه بگویم؟ می گویم : خوبم مرسی‌. و همین کافیست که لغت "تنها" نسیبم شود!

برای همین پناه می‌برم به همان دنیایی که برایم لذت دارد. می نشینم و درباره کتابهایی که خواندم خیال پردازی می کنم. می روم به نارنیا و اصلان را پیدا می کنم، می‌روم پیش راسکلینکف و این جدالش با عقل و دلش را تماشا می کنم‌.

گمانم همه همینطورند، همه ی آدمهایی که شبیه من اند. می‌دانی آرامیس ما خودمان می دانیم که نامه ی هاگوارتز برایمان نمیاید یا نمی‌توانیم برویم به دنیای توکیو غول. آری ما همه می‌دانیم . اما با این حال باز هم لذت ببریم، لذت! همان چیزی که برای همه انسان ها لازم است و "ما " کشفش کردیم.

آرامیس عزیزم، اگر کسی به تو گفت : انقد خیالپرداز نباش! حرفش را باور نکن! بنیش یک گوشه و برو به دنیای خودت! جهنم :)

پ.ن: از آن پست هایی بود که اگر نمی‌نوشتم دیوانه می‌شدم.