هرکس و هرچیزِ این دنیا خالیه. مثل یه خونه تاریک. پوچ و بدون احساسات. زمان، مکانها و حتی آدما. راستش رو بخوای... بخصوص آدما.
مثلا من رو ببین، یکم که حس کنم اضافیام، محو میشم و میرم هوا. انگار که هیچوقت وجود نداشتم. یا مثلا فلانی رو ببین، همون کسی که دو دقیقه یه بار راجع به همه چیز نطق میکنه وقتی کسی از دوستاش پیشش نیست ساکته و محو میشه. انگار که هیچوقت وجود نداشته.
برای همین میگم نشونه گذاشتن روی چیزهایی که دوست داری، یا حتی دوست داشتی؛ مهمتر از اون چیزیه که فکر میکنی. یه نشونه از اینکه من اینجا بودم. من اینجا حضور داشتم. من تو رو دوست داشتم.
لازم نیست یه چیز خیلی بزرگ و عظیم باشه. یا یه چیز اعجاب برانگیز. یه چیز کوچیک. حتی میتونه اونقدر کوچیک باشه که فقط خودت بدونی اونجاست.
مثل ستارههایی که دور جزوهی تو کشید، جملهی "همیشه لبخند رو لبم میاری"، مثل گردنبندی که بهت داد و از اون موقع هیچ وقت درش نمیاری، مثل شعری که براش نوشتی، مثل چراغ روشن.
آدما باید بدونن عزیز دلم، آدما باید توی تنهایی خودشون، وقتی که غمهای کوچیک و بزرگ دورش رو فرا گرفتن و رهاش نمیکنن؛ بدونن که یه چیزی اونجاست.
بدونن یه نور اونجاست.
برای همین آدم بعضی اوقات دلش میخواد چراغ اتاق رو روشن بذاره؛ نه برای اینکه برمیگرده. برای اینکه حس کنه خونه منتظرشه.
برای اینکه حس کنه توی اون تاریکی، یه نفر با چراغ روشن منتظرشه.
با چراغ روشن منتظرم بمون. نذار این خونه تاریک بمونه.