«ببین از اونجا که می‌شناسمت لازم نبود چیزی بگی. می‌دونستم این مدلته و خب می‌خوام بدونی که...» 

قبل از اینکه بهش نگاه کنم، اشک‌هایی رو می‌بینم که سرازیر می‌شن. بغلش می‌کنم. محکم‌تر از همیشه بغلش می‌کنم طوری که انگار آخرین باره. طوری که اگه الان اینجا نباشم؛ هیچ‌وقت دیگه نمی‌تونم جایی قرار بگیرم. 

خوشحالم که می‌دونی من هیچ وقت همچین کاری باهات نمی‌کردم. و این رو برای امیدواری نمی‌گم؛ می‌گم چون بهش باور دارم.

 


«من همیشه می‌تونم لبخند به لبت بیارم وقتی ناراحتی. یه بار بهمن ماه بود یه بار هم الان. مگه نه؟» 

پوزخند می‌زنه و سرش رو تکون می‌ده. یعنی آره. من هنوز اون روز سرد توی اتوبوس رو یادمه که تو هودی سفید و کاپشن مشکی ستاره‌ای پوشیده بودی. خودم چی پوشیده بودم؟ هه. معلومه که یادم نمیاد. ولی یادمه گوشیم رو باز کردم و چی نوشتم. یادمه چقدر تلاش می‌کردم آروم باشم. مثل همیشه. یادمه که فکر می‌کردم «الان باید مراقب یه نفر دیگه باشم.» چون این بهترین کاریه که دوست دارم برای آدم‌ها بکنم. آدم امنی باشم. 

 


«زندگی‌مون خیلی غم‌انگیز و بامزه‌ست» 

«غم انگیز چون دنیا، بامزه چون برای ماست» 

 


براش ویدیومسیج می‌فرستم و می‌گم «من و تو.»

من و تو. من و تو. من و تو. 

بهش که فکر می‌کنم خیلی بامزه‌ست. می‌بینی؟ اگه دو تا دایناسور اسباب بازی بودیم تو می‌شدی سبز و من می‌شدم آبی. من. تو. من و تو.

 


خودم رو مجبور کردم بپرسم :«آخر این هفته بریم بیرون؟» 

صفحه‌‌ی چت رو پاک کرده بود.

 


«نوشابه رو بهم بده.»

کنار هم روی مبل نشستیم و پیتزای سرد یخچال رو خوردیم. برام داستان سریال جدید رو تعریف کردی و بعد ادامه‌ش رو دیدیم.

تو بهم می‌خندی و می‌گی احمق. ولی این چیزیه که من از زندگیم با آدمای مورد علاقم می‌خوام.‌ پیتزای سرد، یه قسمت سریال و نوشابه‌ی کوکاکولا. 

 


از همدیگه فاصله داریم و من نمی‌دونم چیکار کنم. چی بگم، چی نگم، چرا بگم، چرا نگم و همه این‌ها. من توی شرایط حساس می‌تونم آروم باشم؛ اینو از بچگی یاد گرفتم. ولی بعضی اوقات... منم نیاز دارم عصبانی باشم، داد بزنم، غیرمنطقی رفتار کنم، بگم nothing good happens after 2 a.m, می‌خوام گند بزنم، در رو محکم پشت سرم ببندم و بگم چقدر ازش متنفرم؛ حتی اگه خیلی حقیقت نداشته باشه. حتی اگه حقیقت داشته باشه.‌

و کلیشه بزرگیه ولی وقتی این اجازه رو بهم نمی‌دن به این فکر می‌کنم که شاید باید از همون اول مثل یه انسان مزخرف رفتار کنم ولی عزیزدلم؛ می‌دونی که از پسش بر نمیام. چون وقتی می‌تونم اطرافم رو آروم کنم احساس قدرت بهم دست می‌ده. و شاید فقط کمی می‌خوام بقیه هم قدر این رو بدونن. 

 


نه. دروغ گفتم. شاید خیلی هم آدم امنی نباشم. شاید فقط تظاهر می‌کنم هستم. مراقب خودم هم نیستم چه برسه بخوام مراقب بقیه باشم. کارهای احمقانه زیادی انجام می‌دم و از زندگی هم فقط پیتزا نمی‌خوام. چیزای دیگه هم می‌خوام چون تا همین الان هم در حقم زیادی اجحاف شده.‌‌ کاش کمکم می‌کردی تا ببینم چی درونم واقعیه چی نیست. کدوم دوست داشتنیه و کدوم حال به هم زن، کدوم رو دوست داری و کدوم نه. چون این نقاب محکم‌تر از همیشه به صورتم میخ شده. و من فقط خسته‌م...

شاید هم نیستم و صرفا عاشق نقاب زدنم. 

از کلمه‌ی "شاید" متنفرم.

 


«فقط هفده سالمه.‌»


 

ولی تو به جوکم خندیدی، پس...