۲۲ مطلب با موضوع «چالش های وبلاگی» ثبت شده است.

از تختخواب فضاییش بیرون آمد .  می خواست موهایش را شانه کند اما به یاد آورد همین دیروز آنها را تا ته تراشیده . سری به اتاق گربه هایش زد و با آنها بازی کرد  هودی بنفش جدیدش که آستین های پف پفی داشت را پوشید ، هنذفری اش را گذاشت و آهنگ What Makes You Beautiful  پلی کرد و از خانه سه طبقه اش در اونلی بیرون دوید و مانند دیوانه ها رقصید رقصید و رقصید . بعد از سه ساعت ماندن در کتابخانه کهکشان ش که یکی از بزرگترین کتابخانه های جهان بود ، به امیلی پیام داد :"میای بریم بیرون؟!" امیلی جواب داد و گفت :"حتما" 
بعد از دوچرخه سواری با امیلی از او خداحافظی کرد . سوار فولکس ون زردش شد . همانگونه که داشت در خیابان می راند یک نفر داد زد : 
"خانم آرتمیسو!" برگشت . 
همسن خودش بود . 

"می خواستم ازتون امضا بگیرم!"

 و کتاب ششم از یکی مجموعه کتابش را جلو برد. لبخندی زد و امضا داد . 

"ممنونم! کتابتون فوق العدس!"

لبخند زد و از ته قلبش خوشحال بود که در نوجوانی شده بود یکی از برترین نویسندگان جهان . 
بعد از تمام کردن یک انیمه جدید در اتاق نیشمن خانه اش نشست و می خواست آهنگ جدیدی با ویالون کاور کند که به یاد فرانتسکو افتاد : 

"الو ؟ فرانتسکو ؟ وقت داری  فردا بریم موتور سواری ؟!" 

"آرههه! آیوری هم میاد!" 
به فردا فکر کرد . قرار هر هفته جمعه ها با فرانتسکو ، آیوری و تمام دوستان وبلاگیش.

با اینکه ساعت سه نیمه شب بود اما هنوز احساس خستگی نکرده بود از پنجره اتاق بزرگش به آسمان نگاه کرد . انگار همین دیروز بود که به ماه رفته بود و از آنجا در وبلاگش پست گذاشته بود . به آسمان نگاه کرد و و بابت زندگی فوق العدش خوشحال بود! و به جهانهای موازی فکر کرد ..."یعنی کس دیگه ای هم که دنیاش با من متفاوته هم وجود داره؟!" 
می خواست بخوابد اما قبلش پست جدید فرانتسکو را دید . قرار بود دنیای آن یکیشان در جهانهای موازی  را توصیف کنند . 
لپتاب مدل آخرش که شبیه ماشین تایپ های قدیمی بود را برداشت و دنیای آن یکی را توصیف کرد :

 

"صبح از خواب بیدار می شود ، درس می خواند ، پیج هایی که از کتاب ها عکس می گیرند را می بیند و غصه میخورد که نصف کتاب هایش را پی دی اف خوانده ، دوباره درس می خواند ، به وبلاگ کوچکش سر می زند ، به امیلی پیام می دهد که : "کی قراره دوباره همدیگه رو ببینیم؟!" و او می گوید :" خونه هامون دوره بابا!" دوباره درس می خواند ، کتاب می خواند ، تا می خواهد کمی استرحت کند ، می بیند ساعت دوازده شده و وقت خواب است ، میخوابد و او هم خوشحال بود بابت زندگیش، زندگیش فوق العده نبود اما خوشحال بود خودش هم نمی دانست چرا" 

 

چالش از اینجا شروع شده و ممنون از دعوت استلا =) 

دعوت می کنم از نوبادی، نرگس، ن.م ، هلن تا خودشون رو توی جهانهای موازی برامون توصیف کنن :-)

 ! به خانه شخصیت های داستانی خوش آمدید ! 

ورود افراد واقعی ممنوع میباشد 

آرتمیس هشتاد ساله ....حتی گفتن کلمه اش هم برام عجیبه و نامه نوشتن به تو یا بهتر بگم خودم سخت تر . اصلا شاید اکنون مرده باشی ! 

سلام کرونا ! البته تو نمی توانی این نامه رو بخونی نه ؟ چون سلولی در کاغذهای این نامه هستی ...مخاطب این نامه می تونه نوه ی من باشه ..می تونه آدمی از آینده باشه که علاقه ای به خوندن وبلاگ های قدیمی داره ..ولی مخاطب اصلی من تویی !

                     

سلام=) اگه حوصله دارید اول این پست + حدود هشتاد تا کامنت رو بخونید D: 

تو جریان این پست حرف این شد که هر جمعه یک پست رول نویسی بزاریم و با هم ادامه ش بدیم :)

+جااان ؟ چی شده ؟ قراره چی کار کنیم ؟ 

من یک بند میگم از یک داستان ، یک ایده کوچیک که آروم آروم تو ذهن من شکل گرفته من اونو قرار میدم و شما ادامه اش میدید . فرقی نداره چی بنویسید .می تونید جملات فلسفی بگید . یا حتی یک کلمه . ولی کامنتتون حتما باید به داستان مربوط باشه :) 

اگه تو هم می خوای بنویسی باید به کامنت آخر نگاه کنی و داستان رو ادامه بدی ^-^ 

مثلا ما تو اون پستی که بالا لینکش کردم اینجوری نوشتیم : 

آرتمیس ( یعنی من : دی ) گفته : وی هم با استلا در افق محو میشود

بعد استلا ادامه داده : اشکش را پاک کرده دست آرتمیس را گرفته و با هم در افق پا میگذارند....

و ما همین جوری از همین یه جمله کوتاه شروع کردیم و یک داستان خفن نوشتیم :") 

با کمی الهام از میس رایتر عزیز :دی 

+یادتون نره قبل از نوشتن کامنت صفحه را یک بار دیگه بارگذاری کنین . چون ممکنه یک نفر تو همین لحظه داستانو ادامه داده باشه . و این جوری ممکنه به بن بست بخوریم :| 

کامنتا تا شنبه ادامه دارن بعد من تو روز یکشنبه داستان رو پایان بندی می کنم ، اشکالات املایی و این هاش رو میگیرم و داستانی رو که با هم نوشتیم رو منتشر می کنم ^__^

 

و حالا....قلم آماده . جوهر ها بی رنگ ....

 

شروع میکنیم : 

 ( الی کتابی را که بین زباله های محل کار پدرش پیدا کرده بود در آغوش کشید . "یک کتاب" چیزی که تو دنیای اون ممنوع بود . دنیایی پر اینترنت ، تلفن های جدید . آدمهای بی احساس که تنها چیز مهم تو زندگیشون این بود که حقوقشان کی می رسد ! قطارهایی که به مقصد نمی رسند . خانه ای بدون صدای بچه ، بدون عشق . نمی دانست چرا ولی باید این کتاب را می خواند . رفته بود زیر زمین ،  اگر یکی از آن آدمهای بزرگ های وزارت "بِکزب : بدون کتاب ، زندگی بهتر " او را می دیدند زندگیش به فنا بود . اما هنوز نمی دانست چرا باید کتاب می خواند .  الی نفس عمیقی کشید و کتاب را باز کرد : روزی بود و روزگاری .........)

روز دوم از همین الان شروع میشه :) 

داستان رو تا اینجا دوست دارین ؟ 

 

۱. از بچگی عاشق وسایلی بودم که ممکنه "یک روزی" به درد بخورن 

۲. چپ دستم 

۳. کتاب خواندن را به حرف زدن ترجیح می دهم 

۴. و هر کجا هستم ، باشم ، آسمان مال من است . پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است . چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت ؟ 

 

ممنونم از دعوت وایولت عزیز و امیر جادوگر

چالش از : اینجا

دعوت می کنم از سرکار علیه ، زهرا یگانه ، فائزه و پرسون