۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است.

نمی دانم کسی کرونا رو ساختگیه یا نه ، اما می دانم هرکی بوده کور بوده و تنهایی دختر پرستار ICU را که در غیاب مادرش آرام در رختخوابش می گرید را ندیده . یا شاید کر بوده و صدای آخرین سرفه های معلم مدرسه را نشنیده . یا شاید فلج بوده و نتوانسته لمس کند دستان پدر بزرگ پیر را . یا شاید لال بوده و نتوانسته به دختر جوانی که نزدیک کنکور پدر و مادرش را ازدست داده تسلیت بگوید . اما می دانم هرچه بوده  انسان نبوده حتی حیوان هم نبوده شاید مثل همون ویروسی بوده که ساختتش و حتی بدتر از اون .

با مادر رفته بودیم خرید لباس، یک مغازه سر کوچه ی ما است ، از آن مغازه های کوچکی که اگر داخلش را بگردی هزار تا چیز جالب پیدا می کنی.
وارد شدیم. مادر داشت با خانم فروشنده گفت وگو می کرد. من به دختر کوچک فروشنده نگاه می کردم. او صندلی را برداشت گذاشت کنار میز. نشست روی صندلی تا قدش به ما برسد. حدودا پنج یا شش ساله بود. چشم و ابروها مشکی و بینی کوچک و باید بگویم که چشمانش خیلی درشت بود. چون همیشه کودک درونم فعاله و دوست دارم با بچه ها ارتباط خوبی داشته باشم لبخند زدم، با آن چشمان درشتش به من خیره شد ولی لبخند یا حتی پوزخند نزد‌. در همان چند ثانیه که بهم خیره شدیم من فکر کردم :«یعنی این کودک می تونه چه کسی بشه ؟ شاید میشل اوباما ، شاید سیمین دانشور. شاید اولین رییس جمهور زن ایران بشه و من یک روز افتخار کنم که به اون لبخند زدم!» جالبه من حتی اسم دخترک را نمی دانستم اما تا آخر آینده اش را رفتم.
 

نمی دانم کی: چند روز دیگر



مامان: برو ببین لباس فروشیه بازه؟
از در می روم بیرون . مغازه دیده می شود. بسته است
من: بسته است مامان
مامان: چند روزه که بسته است ، شاید رفتن شمال
من: آره شاید
                               

 باز هم چند روز دیگر

 

آیس پک به دست به دست به سمت کوچه مان می رفتیم. درست دم در مغازه لباس فروشی یک بنر زده بودند. احتمالا بنری برای یکی از پیرهای فوت شده فامیل اما نه نه.
عکس همان دخترکی بود که به من لبخند نزده بود. زیرش نوشته شده بود:
فرشته کوچولومون زود رفتی!
اسمش نلیا بود.

 

پی نوشت : نمی دونستم چه جوری باید بنویسم، چون این داستان واقعی بود.حالا که این پست را خواندید برای شادی روح آن دخترکی که من لبخند نزد یک صلوات بفرستید.

یک آقای کتابفروشی دم در مدرسه ام کتاب می خرد و می فروشد. گمانم از پارسال به اینجا آمده   همیشه بعد مدرسه می رفتم آن طرف خیابان. کتاب هایش کتابهای قدیمی هستند. با اینکه در تشویق من در کتابخوانی خیلی موثر بوده اما من حتی اسمش هم را نمی دانم! اما این را می دانم که معلم تاریخ است و خیلی هم با سواد . ازش کتاب زیاد خریده ام مثل همان ژان کریستف، شما که غریبه نیستید، دزیره، حتی هری پاتر و یادگاران مرگ را ازش خریده ام برای وقتی که شروع کنم به خوندن هری پاتر (بالاخره می خواهم این نفرینی که بین خودم و هری پاتر شده را بشکنم) به آنجا می روم چون نزدیک ما هیچ مغازه کتاب فروشی نیست و این پیرمرد با من عجین شده. حتی او باعث شد که دوباره شروع کنم به نوشتن خاطرات. می دانید این پیرمرد مهربان از آن آدم هایی است که آدم های کمی می شناسنش اما برای همان عده کم تاثیر گذار است.

کریستف می گفت : پسر جان نباید همیشه درون غرقاب نگاه کرد . وگرنه دیگر زندگی میسر نیست

_ باید دست کسانی را که میان غرقاب هستند گرفت.

+ البته، ولی چگونه؟ بیاییم و خودمان را هم در آن بیاندازیم؟ چون آنچه تو میخواهی همین است. گرایشی در تو است که تنها جنبه های غم انگیز زندگی را ببینی خدا پاداشت دهد. بی شک این بدبینی از سر نیکی و احسان است اما دست و دل را از کار میاندازد.میخواهی دیگران را خوشبخت کنی؟ اول خودت خوشبخت باش!

__ خوشبخت! در جایی که آنهمه درد و رنج به چشم می خورد، کجا میتوان دل و دماغ خوشبخت بودن داشت؟ خوشبختی جز در تلاش برای تخفیف بدبختیها نمی تواند باشد.

 

از کتاب : ژان کریستف ؛جلد چهارم _ درخت آتشین

اثر : رومن رولان

از وقتی وارد فضای وبلاگ ها شدم دلم می خواست وبلاگ خودمو داشته باشم برای اولین وب بلاگفا رو انتخاب کردم اما بلاگفا باهام خوب تا نکرد و تا جایی که تونست منو فیلتر کرد . منم لج کردم اومدم بیان [می خواستم بیام بیان اما اینجا همه از من بزرگتر بودن و خب من از کوچک بودن خوشم نمی یاد]

خلاصه..........سلام

 

+اضافه شده بعد دو ماه فعالیت در وبلاگ  : معمولا پست اول هر کسی باعث خجالت اون فرده و مال منم همین طوره =) اینو از کسی بشنوید که موقع رفتن به وبلاگ هر کسی پست اولشو می خونه :) من تو دنیای واقعی هر کسی می بینه صاف و ساده بهش سلام می کنم‌. نه اینکه حرف های فلسفی بزنم . تو هم مجازی نیستی! وبلاگ مجازی نیست :) واقعی ترین دنیای مجازی هاست. پس سلام بر تویی که داری پست اولمو می خونی :)