سعی می کنم خانه ای که رو به روی ام است را تشخیص بدهم . واقعی است ؟ همه شخصیت های دوست داشتنی کتاب ها آنجا نشسته اند ! می خواهم بروم داخل خانه ! 

یکی از آن جن های وزارت جادو جلوی رویم را می گیرد و می گوید : شرمنده ، به شما اجازه ورود نمی دیم ، باید شخصیت داستانی باشید !

سعی دارم جلوی اشک هایم را بگیرم . خانم بِنِت غرور و تعصب از کنارم رد می شود و جوری دست هایش را تکان می دهد و داخل خانه می رود که می خواهم یک مشت در صورت بابا غوری اش بزنم . به آن سوی خانه نگاه می کنم . شرلوک هلمز نشسته و سیگارش را در جاسیگاری ایرانی معروفش می زند . می خواستم کنارش بنشینم و سعی کنم ذهن فوق العاده کاراگاهیش را بفهمم . می خواستم بگویم که اقتباس های زیادی از رویش ساخته اند  . بگویم که معروف ترین شخصیت خیالی است ! خانم مارپل پیش شرلوک هلمز نشسته و او را راضی می کند که از زن ها متنفر نباشد . پوآرو را می بینم که ساعت رفتن قطار سریع السیر شرق را چک می کند . هری پاتر....پسری که زنده ماند آن وسط ها آبنبات جرقه ای  می خورد  . می خواستم بروم جلو و بهش بگویم که ازش متنفر بودم ! و بگویم که من مشنگ نیستم !  همین جا از پشت این شیشه آقای راچستر را می بینم که جین ایر را صدا می زند ..آدم افسرده و غمگینی است برعکس دارسی که آن وسط ها سعی دارد الیزابت را کنکاش کند ....اینجا می توانم گیلبرت را ببینم که موهای آنه را می کشد و به او می گوید : هویج و آنه تخته را برسرش می کوبد ..چه صحنه های عاشقانه ای ! اگر می دانستند چه آینده ای در پیش رویشان است !  لوسی نارنیا را می بینم که سعی دارد با شمشیرش از استلا و ویل پنج قدم فاصله بگیرد !  و در میان پارتی ها چارلز بینگلی ،سوفی و دختر پرتقالی را می بینم که درباره کتاب وقتی نیچه گریست با هم صحبت می کنند . کاش می توانستم همه شان را در آغوش بکشم ! نیوت دونده هزار تو را در میان آنهمه آدم می بینم که نقشه های هزارتو را می کشد  . گرد آفرید هم آنجاست ! همانی که در کلاس چهارم با شعرش شاهنامه خوانی می کردم ! صبر کن ! ماتیلدا هم آنجاست و در میان آن همه کتاب  نشسته و سعی دارد با چشمانش در را حرکت دهد تا من بیایم داخل  اما ولدمورت جلویش را می گیرد . سعی می کنم از پنجره وارد خانه بشوم اما غول بزرگ مهربان جلویم را می گیرد و می گوید : نه نمی تونی بری ! 

گریه می کنم .  من کوزت را ندیدم ، نفهمیدم آبنبات قورباغه ای چه طعمی دارد . من در اثر یک بیماری ناشناخته دچار کوری نشدم . من توسط کلاه گروهبندی نشدم تا بین گریفیندور و اسلایدرین یکی را انتخاب کنم . من دلتورا را ندیده ام . خسته شدم از اینهمه حسرت !...نمی گذارند....من هرروز و هرشب جلوی خانه ماندم که اجازه ورود بدهند اما نمی شود . من فقط یک نظاره گرم... نظاره گر دنیای خیالی . من فقط می تونم به کتابا نگاه کنم ، با شخصیت هایشان زندگی کنم ، لبخند بزنم ، گریه کنم . موقع مرگ یکی از شخصیت ها بروم سر قبرش ،و حسرت بخورم که چرا نمی توانم در دنیای آنها زندگی کنم . اما بعد به یاد میاورم همین که شخصیت های خیالی را برای شرکت در چالش دارم برایم کافیست .

                             

 

+برای توضیحات چالش کتاب چین به اینجا مراجعه کنید =) 

+ممنون از دعوت سین دال  و دعوت می کنم از استلا  ، راینر ، مونی  ، فاطمه کریمی ،موچی، ارام،  عشق کتاب  ،حنا و آیلین  =)

 

۱۵ ۰