۴ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است.

یکی از خواب های عجیب و غریب من رو در ادامه خواهید خوند . خوابی که درباره بیانی ها بود و خیلی عجیبه برام که جز به جز رو یادم میاد :دی

مجبور نیستین بخونیدش! چون صرفا یه خواب مزخرفه!


آرامیس عزیز؛

به نظر من هرکسی تو زندگی نیاز به یه "میانجی" داره.میانجی میتونه که آهنگ باشه،یه خواننده معروف،یه دوست یا حتی یه گلدون.

میانجی ها چیزهای عجیبین.می تونن تو همه زمان حضور داشته باشن و تغییر کنن.زمانی که پنج سالته و میانجیت عروسکی که دوسش داری،وقتی بیست سالته و میانجیت شخصیت داستانی که دادی می نویسیش یاحتی وقتی مُردی و میانجی‌ت نوه ی هشت سالته که سر قبرت گل می ذاره!

هروقت ناراحت بودی میانجی ها میتونن بهت کمک کنن.میتونن اون لحظه از زندگیت که داری گریه می کنی نجاتت بدن.و تو همیشه به اونا پناه میبری چون اونا به تو تعلق دارن.بهت یادآوری می کنن که عشق می تونه خیلی ساده باشه.عشق یعنی تو گوش کنی.و اونا منبعی از عشق و امیدن.همیشه بهت گوش می دن اما خب گاهی هم میانجی های زندگیت نمی تونن به تو تعلق داشته باشن.این مهم نیست.مهم اینه که "اونا" متعلق به تو هستن.

میانجی ها لازم نیست نازت رو بکشن یا حرف های فلسفی بزنن،اونا حرفایی رو بهت می زنن که به خودت بیای بگی : واقعا؟! و درست تو اون لحظه ای که هیچکس به تو باور نداره میانجی ها میدونن که از تو همه چی بر میاد.اونا تو وجودتن‌.

میانجی ها حتی تو داستان هم هستن. کسی که به همه چی باور داره و میدونه که تو دل هر آدمی خوبی وجود داره.اون شخصیتی که چندان هم نقش اصلی نیست.ولی همیشه به شخصیت اصلی کمک میکنه و بهش یادآوری می کنه که چقدر ارزشمنده.

آدم می تونه هرکسی باشه .... یه قاتل باشه، یه نویسنده، یه رفتگر ولی هرکسی که باشه به نظر من هر آدمی تو زندگیش نیاز به یه "میانجی" داره.

ولی،

امان از کسی که میانجی نداشته باشد.

مثل این است که هیچ چیز نداشته باشد.

اَه...

فکر می کنم عکس پست برای تمام عصبانیت این روزها کافیه‌.

تمام.

 

به مراسم برترین پرتره دهکده میروم.خیلی وقت است که شروع شده . هر سال به روستایمان میایند و از افراد دهکده پرتره میگیرند و داوری می کنند که کدامشان بهتر کشیده . نفس عمیقی می کشم و هوای دهکده در بدنم جریان می گیرد . جلوتر که میروم همه جا پر از آدم است.نقاش ها قلم ها را با چنان بی صبری به تابلو می پاشند و مدل ها صاف ایستاده اند و سعی می کنند تکان نخورند.

دخترک نقاشی را آنجا می بینم . توجه ام را جلب میکند . عوض کشیدن پرتره خورشید و ابر می کشد ! این روزها چقدر مردم دیوانه شده اند ! شاید هم...چون کسی جلویش نیست مجبور به کشیدن طبیعت شده ...با اعتماد به نفس جلو میروم و میگویم : سلام ! میشه از من پرتره بکشی؟

مطمئنم بودم اکنون ذوق میکند و بالا و پایین می پرد ! اما اینگونه نشد . به سر و و ضعم نگاهی کرد و گفت : من آدم ها را نمی کشم 

تعجب می کنم و می گویم : چرا؟

می گوید : من دوست دارم چیزی رو خلق کنم که مردم بتونن حسش کنن . نه مثل هنرمندانی مثل داوینچی ...

این دخترک احمق نقاش !یکی از  برترین نقاش های دنیا را به سخره گرفته! 

صدایم بالاتر میرود : تو داری داوینچی رو با شاهکار مونالیزا به مسخره میگیری؟ فکر کردی کی هستی؟

حتی اخم هایش هم در هم فرو نرفت . نگاهی به من کرد و با لبخند گفت : من داوینچی را سرزنش نمی کنم ....من سبک نقاشی خودم رو دارم.

صورتم سرخ میشود و میگویم : سبک نقاشیت چی هست؟ 

زیر لب میگوید : دنیا! داوینچی مونالیزا رو کشید و میدونی؟ همه درگیرن که مونالیزا کیه! ولی من خورشید رو می کشم. همون چیزی که هرروز صبح طلوع میکنه و میخوام که وقتی مردم نقاشی هام رو نگاه می کن با خودشون بگن : عه!! این خورشیده!! من چیزی رو خلق می کنم که مردم بتونن حسش کنن.

چیزی نگفتم و به خانه بازگشتم . فردای آن روز  دوباره به مراسم رفتم.هیچ دخترک نقاشی آنجا نبود. از هرجا سراغش گرفتم گفتند : کیو میگی؟ 

+همون دختره..که موهاش زرد بود

_آهان جسیکا؟ اون یک خدمتکار بود و... دیروز خودکشی کرد.

+چی؟ چرا؟

کسی حرفی نزد. آن مرد گفت : از اینجا برو،برات دردسر میشه ها!

وقتی به سمت خانه میرفتم خورشید را در حال غروب دیدم و به یاد دخترک نقاشی که انسان ها را نمی کشید و دیگر وجود نداشت افتادم و لبخند زدم.